جدول جو
جدول جو

معنی مردم بال - جستجوی لغت در جدول جو

مردم بال
نوعی گیاه غیرخوراکی که در کنار شالی زار روید
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مردم دار
تصویر مردم دار
کسی که با مردم خوش رفتاری کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردم سار
تصویر مردم سار
دارای خصلت انسانی، برای مثال همچنین در سرای حکمت و شرع / آدمی سیر باش و مردم سار (سنائی۲ - ۱۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دُ خِ)
کسی که در وی صفات انسانیت و مردمی باشد. (ناظم الاطباء). مردم خوی. آدمی خوی. آدمی سیرت. نیکو خصال
لغت نامه دهخدا
(مَ دُمْ)
چون مردم. مردم وش. شبیه مردم
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ)
آن که دارای صورت و قیافۀ انسان است، آن که دارای صورت و قیافۀ انسان واقعی است. مردمی سیرت. مردم خصال. آدمی سیرت:
همچنین در سرای حکمت و شرع
آدمی سیر باش و مردم سار.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(رِ تَ / تِ)
آدمیزاد. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (جهانگیری). زادۀ آدمی. انسان. (ناظم الاطباء) :
فرشته است به علم و بهیمه است به جهل
میان هر دو منازع نماند مردم زاد.
مولوی (از جهانگیری).
، مردم زاده. نجیب زاده و بزرگوار و اصیل. رجوع به مردم زادگی و مردم زاده شود:
همان کردم ز ظلم و دادبا وی
که با مردان مردم زاد کردم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ گُ)
خوش سلوک. خوش رفتار. که با مردم باحسن سلوک. خوشروئی و ملایمت رفتار کند. که دیگران رانیازارد و نرنجاند. که پاسدار خاطر مردمان باشد: مردم دار و خداوند دوست بودی. (سیاست نامه).
نرگس مست نوازش کن مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ)
کسی که توهم کند چیزی را که وجود نداشته باشد. (ناظم الاطباء) :
که این اژدها خوی مردم خیال
نهنگی است کاورده بر ما زوال.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مردکش. مردم آزار. خوارکننده مرد:
ای بسا مالیده مردان را به قهر
پیشت آمد روزگار مردمال.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
آنکه دارای صورت وقیافه انسان است، آنکه دارای روش انسان واقعی است: همچنین در سرای حکمت و شرع آدمی سیر باش و مردم سار. (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
آدمی زاده انسان جمع مردم زادگان: انوشیروان بعاملی از عمال خویش نبشت که مردم زادگان را و اهل خرد را بمحبت و احسان سیاست کن و سفلگان را بترس
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که با مردم بخوشی رفتار کند آنکه با دیگران مماشات و مدارا کند: و مردم دار و خداوند دوست بودی
فرهنگ لغت هوشیار
خلیق، مردم یار
متضاد: مردم آزار، مردم خوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بارسنگین و کم حجم
فرهنگ گویش مازندرانی
مرزهای کوچک و بزرگ کشت گاه، نام آبادی از کاری پی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی